هاستینگ پروانگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پروانگی

روزی که دختر دار بشم 

به دخترم میگم منتظر نباش کسی برسه تا  خوشبختت کنه ، خودت برو دنبال خوشبختی ...

بهش میگم مستقل باش و قدرتمند تا کسی نتونه به خودش جرات بده حتی توی ذهنش تو رو آدم وابسته ای بدونه...

بهش میگم آخرین مرحله موفقیت دختر بودن این نیست که بیخیال شیطنت ها و آرزوهات بشی و عمرت رو بذاری پای کنکور تا یک رشته دهن پر کن قبول شی و بعدش منتظر باشی یکی با اسب سفید بیاد و تو رو ببره خونه بخت...

نمیخوام دم به دقیقه توی گوشش بخونم 

قراره روزی مادر بشی ...

بهش میگم دخترکم  تو به دور از جنسیتت یک انسانی و قراره انسان موفقی بشی و تو این راه نیازی نداری که رشته دهن پر کنی قبول شی,عروس بشی ، خانه دار بشی, بچه دار بشی و... می خوام بهش یاد بدم بره دنبال آرزوهاش و نترسه از اینکه تعصبات بیجای جامعه و خانواده جلوش رو بگیره... می خوام بهش یاد بدم جسور باشه و در عین احترام با مخالفینش با قدرت جلو بره... بهش میگم بلاخره یک روز میرسه که با عشق رو به رو میشی اون روز در آغوشش بگیر و همگام با موفقیتت هات طعم سوزانش رو بچش...

بهش میگم روزی که تصمیم می گیری مادر شی سعی کن از خودگذشتی رو توی خودت قوی کنی اما در عین اینکه مادری قوی و مهربون هستی بازم به آرزوهات فکر کن و برنامه ریزی کن تا به دستشون بیاری... بهش یاد میدم به زیبایی اش اهمیت بده اما خودش رو تبدیل به یک زن پلاستیکی نکنه و یاد بگیره  زیبایی درونی داشتن باعث میشه به نظر همه زیباتر از خیلیا به نظر بیای...

بهش میگم کتاب بخون و زیاد شعر, قدم بزن,کافه برو,زیاد بخند,زیاد برقص,برای خودت آواز بخون,لباسای زیبا و گل گلی بپوش,فیلمای خوب ببین,خاطرات رو بنویس,ساز بزن,عکس بگیر از زیبایی ها,زیاد سفر کن, دختر باش,دختر باش,دختر باش حتی وقتی عشق تو رو به آغوش کشید...

دخترک ناز آینده ی من, دختر بودن و زن بودن عمیق و گسترده است همه ی جوانبش رو بچش و نذار جامعه تعریف غلطشون رو به خوردت بدن...

ایمان دارم دختری دانا و قدرتمند میشی :-)

#بخاطر دخترم هم که شده یک روز مادر میشم 

#مواظب دختر درونمون باشیم 


نوشته شده در شنبه 96/6/11ساعت 12:46 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |

 

صدای کیبور داشت دیونم می کرد

اونقدر محکم میزد روی حرفای بیچاره که هر لحظه حس می کردم اگه یه موجود زنده بودن مطمئنا استخواناشون خرد شده بود

وقتی نمی خواد حرف بزنه تمام قدرتش رو میریزه توی فک بالاییش .. یعنی اونقدر فکش رو زیادی بهم فشار میده طوری که هر لحظه با خودم میگم الانه که داد بزنه آخ دندونم شکست !

مغرور لعنتی !!

داشتم با خودم غرغر می کردم که : نمی خوای حرف بزنی نزن! ولی به خودتم آسیب نزن مگه من چند تا از تو دارم؟

که یهو برگشت سمتم

نگاهش هم اونقدر قدرت داشت که زیر اون نگاه حس کردم دارم خرد میشم .. چی می خواست از من!

با بی تفاوتی یه خنده سرسرکی زدم و رومو برگردوندم

طاقت نگاهش رو نداشتم

اما همین طور زل زده بود به من ! کلافه شده بودم مثل پرنده ای که در قفس رو براش باز بذارن ولی بدونه اگه الان پر بزنه بره بیرون یه گربه ی سیاه چاق که پایین قفس نشسته دخلشو میاره !!

سعی کردم خودمو جمع و جور کنم، آب دهنم رو به زور قورت دادم و برگشتم سمتش، هنوز داشت نگام می کرد ولی با این تفاوت که نگاهش رام تر شده بود

نگاهش منو یاد دریا می ندازه...

وقتی آرومه دوست داری بزنی به سیم آخر و خودتو توش غرق کنی ولی وقتی سرکش میشه باورت نمیشه همین نگاه بود که تو رو دیونه خودش کرده؟ پس چرا می خواد لهت کنه زیر بار حسی که نمی فهمیش!

با آرامش گفتم چایی می خوری؟

خندید، از اون خنده ها که دوست داری از رو لب تمام آدما محوش کنی از بس که حرص آدم رو می زنه بالا ... از اون خنده ها که با تمام وجود تو رو به سخره می گیره و رسما بهت میگه چقد پرتی تو!

منم خندیدم و گفتم پس آقای اخمالوی من چایی می خوره

تا بلند شدم که برم چایی بریزم دستمو گرفت و خودشو پرت کرد توی آغوشم و زد زیر گریه!

نمی فهممش! مخلوط حسای مختلفیه در آن واحد...

خشم!سرکشی!رام بودن!مهربونی!کودکی!گریه!خنده!مسخره کردن و .... نمی فهممش!

یه پسر کوچولوی واقعی!

گذاشتم تا جایی که می خواد گریه کنه، عادت کردم که هم یک زن باشم هم یک مادر، گاهی یه دختر شیطون که زمین و زمان رو بهم می ریزه، گاهی یه دختر آروم و سر به زیر و گاهی ..... عادت کردم به نقش های مختلفم توی زمان های مختلف،  چون من یک زنم!

همیشه وقتی آروم میشه میشینه کنار پنجره که رو به تراس بازه و زل می زنه به آسمون

می دونم چرا! چون توی دود و دم و ساختمون و چیزای سیاهی که از پنجره های تموم خونه های این شهر در هم و بر هم میشه دید فقط آسمونه که هنوز آبی مونده و بی انتها با همون آرامش همیشگیش ...

آروم گفت خانمی حاضر باش پایین  منتظرتم بریم حرم ...

هیچی نگفتم ... نگفتم چرا غمگین بودی و حالا چرا آروم شدی .. چون می دونم

همه چی رو نباید پرسید فقط کافیه به چشماش نگاه کرد

حرم همیشه آخر تمام این حساس ... برای تثبیت یک آرامش ابدی ...


پ.ن: با اینکه ربطی به زندگی من نداره این نوشته، فقط خواستم بنویسم، چون خیلی وقته ولوله کلمات داره دیونم می کنه

باید بارمو زمین بذارم !

.

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 94/6/5ساعت 11:9 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |

سکانس اول: 

می دونی

صدای بارون رو نمیشه تقلید کرد

شاید تق تتق تق تتق تق تقتق

شاید شر رر ررش رر شررر شر

شاید .............................

نمی دونم نمیشه گفتش

می خنده و میگه: خب نمیشه! که چی؟!

میگم نمی فهمی واقعا !

صدای بارون رو کسی نمی تونه بهفمه اما همه دوسش دارن خب این تضاد یعنی چی؟ چیزی رو که نفهمی

و دوسش داشته باشی!؟

دوباره نگام می کنه، این نگاهش بد منو بهم می ریزه!

معنی این نگاه رو فقط یه نفر تو دنیا می تونه بفهمه و اون منم!

این نگاه یعنی اینکه باز بین این همه سوالی که جواب نداره تو گیر دادی به چیزی که عقل من و تو بهش قد

نمیده!

بدون اینکه چیزی بگه بر می گرده سمت پنجره و آروم بازش می کنه

دستشو می گیره زیر این صدای بی انتها و طراوتشو می پاشه تو صورتم و بلند می خنده

منم می خندم و دوباره یادم میره همه چیزا رو با صدای خنده هاش

سکانس دوم:

باز هم همون صدای لعنتیِ نا مفهومِ دوست داشتنی کل فضای اتاق رو پر کرده

آرامش ذهنیمو گرفته!

نمی تونم روی چیزه دیگه ای تمرکز کنم

چی می خواد این بارون؟

چی داره میگه به گوش زمین؟

چرا پچ پچش آزارم میده!

اگه ما غریبه ایم چرا می ذاره صدای پچ پچشو بشنویم و حسودی کنیم؟

اصن مگه بهش یاد نداده خدا تو جمع پچ پچ کردن بده؟ هوم؟

چی میگم من!

بارم نگام می کنه و با خنده میگه نگرانتم! زدی به سیم آخر ها!

صداش! صدای خنده اش باز از یادم می بره هر چیزی رو که توی ذهنم رژه میره

صدای خنده اش چی داره که اینقدر آرامش بخشه ؟

انگار ترکیب قرص پروفن باشه با استامینوفن!

نمی دونم شایدم آرامش بخش و قرص خواب!

چی میگم من!

سکانس احمقانه ی پایانی:

نمی دونم چرا سکانس پایانی همیشه اینقدر احمقانه خودشو می ندازه وسط همه ی قصه ها

تو سکانس های پایانی اکثرا می خوان نتیجه گیری کنند

ولی الان می دونی چی رو بورسه؟

اینکه یکهو ته قصه رو باز بذارن تا مخاطب خودش قصه رو ادامه بده

به نطرم خیلیم جالبه!

می فهمی که چی میگم؟

صدا .. تموم این صداهای لعنتیِ دوست داشتنی و رمز و رازشون اذیتم می کنه!

از بچگی عاشق کشف کردن بودم

رمز این صداها:

صدای بارون، صدای خنده ی تو، صدای خش خش برگا زیر چکمه هام که تو توی اون شب بارونی واسم

خریدی و دل نمی تونم بکنم از صدای جیر جیر چرمش

همشون دارن داد میزن

همشون می فهمی؟

می دونی که چی رو میگم؟

هوم؟

بیخیال

__________________________________________________________________________________

تیتراژ پایانی:

صدای بارون

یه بارون خیلی یواش

.....



نوشته شده در پنج شنبه 93/11/16ساعت 8:34 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |

زندگیم افتاده بود رو روال تا تو رو دیدم

بعد از یک دوره ی سیاه، نه بهتره بگم خاکستری! تو پاتو گذاشتی درست وسطِ وسط زندگیم

دلم لرزید راستش

ترسیدم از نگاهت و این همه عشق و شور و هیجانت

درکت نمی کردم که چی توی من هست که تو رو این همه از خود بی خود می کنه؟

منی که فک می کردم پوچ و خالیم حالا شده بودم دلیل زندگیه یکی دیگه

خنده دار بود برام ...

تا اینکه زندگیم با یک کلمه سه حرفی شد سپید، مثل طلوع خورشید وسط ظلمت شب

تو آرومم کردی بی اختیار

طوری که با خودم میگم چرا نمی دیدمت این همه سال ؟

تاوان ندیدنت تو این همه دقیقه هایی که گذشت بابت کدوم گناه بود؟

دوست داشتنت مثل بوی بارونه

وسط دردایی که تمومی نداره

نمی خوام این حسو بزرگ کنم ولی بزرگ هست

دلم از خودم گرفته

می دونی چرا؟

چون هنوز حس می کنم لایق این حس قشنگ نیستم

برای همین گاهی سرکش میشم و می خوام طغیان کنم تا تو طوفانی بشی و بگی همش دروغه !

تا باورم بشه باورای دروغِ تو سرم

اما تو اوج سرکشی هام لبخند تو، آرامش همیشگیت این باور رو بهم میده که باورام همشون غلط ان و هنوز اون حس خوب هست

حسی که گاهی واقعا نمی تونم بفهممش

برام غریبه، برای منی که ادعا داشتم درکش کردم ...

دارم تغییر می کنم، حس می کنم خیلی بزرگ شدم حالا همه بهم میگن خانم!

از بچگی فکر می کردم وقتی این کلمه رو به کسی میگن یعنی اینکه خیلی بزرگ شده ، حالا من خیلی بزرگ شدم ،طوری که دیگه انتظار ندارن هنوز بچگی کنم

ولی می دونی که نمی تونم ...

خوبه که دوس داری بزرگ نشم وگرنه تو اوج بزرگ بودنم با یه روح سرکشِ کوچولو دق می کردم و هیچکس نمی فهمید حتی تو

اما تو نذاشتی و حالا شدم یک خانم برای بقیه و یک خانم کوچولو برای تو ...

هیچ وقت فکرشو نمی کردم بخاطر یه دریا آرامش ممنون کسی بشم ..

اصلا فکرشو نمی کردم آرامشی توی این دنیای هرکی به هرکی باشه ..

اما بود .. اما هست .. اما خواهد بود


_________________________________________

پ.ن: خیلی وقت بود به روز نشدم شاید چون فکر می کردم دیگه نمی تونم تا مدتی نه بنویسم نه شعر بگم

نمی دونم چرا این فکرو داشتم اما مهم اینکه دیگه ندارمش


برای تو : می دونستی طوفانی که منم آرامشش تویی ؟

.






نوشته شده در شنبه 93/9/15ساعت 11:15 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |

گوشی رو چپوندم تو کیفمو و هندزفری رو که کلی گره خورده و در بهترین حالتم که ازش نگه داری کنی می بینی که کلا دوست داره یه گره بزرگ بتابونه دور خودش رو آویزونه گوشام کردم که از آلبوم گوشیم یه آهنگ بتونه آرومم کنه

محاله ممکنه تو آلبومی که برای خودم جمع کردم برای تمام حالت هایی که دارم و داشتم آهنگی نباشه همیشه یه چیزی بوده که آرومم کنه اما این بار هر چی بالا و پایین کردم هیچی نمی تونست آرومم کنه

دوست داشتم گوشی رو پرت کنم تو خیابون

هیچی نبود

تو اون لحظه حتی دوس داشتم خیابونم تو دستام مچاله کنم و پرت کنم تو سطل زباله زردی که هر روز صبح بهش سلام می کنم و احوالش رو می پرسم

خیلی تنهاست، پیر شده و رنگاش ریخته

همیشه خالیه و هیچکس بهش توجهی نداره

وسط یه پیاده روی شلوغ که هر روز کلی آدم از کنارش رد میشن و بهش نگاهی نمی کنند

خیلی سخته کلی آدم دورت باشن و نبیننت، نخوان که ببیننت یا چه می دونم هر چی ...

اما من می دونم می تونه بزرگ ترین زباله های دنیا رو هم قورت بده من باورش دارم

هوممم

توی راه یه صندوق صدقات پیرم هست که کمرش خم شده فک کنم باید خیلی پیر باشه یا به زور پیرش کرده باشن

آخه اینکه خودت پیر بشی با اینکه به زور و با رفتارای بقیه پیر بشی خیلی فرق داره

صندوق بیچاره

وقتی آهنگی نتونست آرومم کنه یکهو این سوال بزرگ توی ذهنم نقش بست که چرا هیچ وقت هیچ کس رو توی هیچ جا شاد نمی بینم

چرا مردم کشورم همه یه جورایی غمگینن و حتی اگه لبخندم می زنن بعد از مدتی دلیلش رو یادشون میره و دوباره میشن همون ربات همیشگی

بگذریم که از ما گذشتن و موندیم

..........

آهنگ لعنتی آرام کننده این روزای من که پیدات نمی کنم بین این همه صدا و ترانه

اگه بودی الان این همه سرم درد نمی کرد

 و این همه حرف نبود که بخوام بگم و نتونم بگم و حس کنم دارم خفه میشم

آهنگ لعنتی

 


نوشته شده در سه شنبه 93/6/18ساعت 8:11 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |

 

حقیقت مثل یک خوره ذره ذره داره منو می خوره

برام گرون تموم شده همه چی

تحملشو ندارم

دارم به پرنده شدن فکر می کنم

به رهایی

کاش خدا اجازه می داد هر وقت خواستیم بریم پیشش

چرا گاهی حس می کنم خدایی نیست

غرق شدیم بین خیلی چیزا

.........

اینا رو که می گفت زل زده بود به یک جای دور اونور پنجره خاک گرفته اتاق

نمی دونستم تو مغزش چی می گذره

فقط بهش گفتم بیا هر دومون پرنده بشیم

نگاشو از پنجره گرفت و زل زد به من

دیوونگیه تو چشماش منو ترسوند

اما سعی کردم با قدرت بهش نگاه کنم که بفهمه دروغ نمیگم و تا ته همه ی دیوونگی ها پشتشم

خندید

خندیدم

............

نگاهشو برگردوند سمت پنجره

 با لحنی که دوس ندارم

لحنی که برام غریبه گفت

هنوز برات زوده پرنده شدن

بال پرواز نداری

از اون بالا می افتی

با این حرفش ناخواسته به شونه هام نگاه کردم

دیگه هیچی نگفتم

دیگه هیچی نگفت

 

 

 

 

 

                     

 


نوشته شده در جمعه 93/5/31ساعت 5:44 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |


دوست داشتنت بوی باران بود


وسط ظهر تابستان


بلند بود


آنقدر که دستم به چیدنش نرسید


کودکی هایم را باختم به لبخندت


چگونه می شود آرام ماند


با طوفانی که به پا کردی؟


از من تنها ویرانه ی شهری مانده


که آمدن طوفان را باور نداشت

................


وقتی گفتمش بارون می اومد


یعنی نه اینکه بارون بیاد


آسمون داشت دل دل می کرد


یه بغض غریبی داشت ولی اخرش بارید


هر چند خیلی کم ...


ولی بارید ..


بارید و دلم گرفت


دلم گرفت و شعر شد


شعر شد و روی کاغذ اومد


روی کاغذ اومد تا دلتنگی ام کمتر شه


اما نشد که نشد


...

.




نوشته شده در شنبه 93/4/28ساعت 5:24 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |

 

دو تا پنجره هستن چشم تو چشم پنجره ی اتاق من

 وقتی روی تخت دراز می کشم می تونم ببینمشون

دو تا پنجره ی مرموز و بدون شیشه توی یه خونه در حال ساخت

می دونی .. یه بغض عجیبی دارن

مثل یه قصه ی نگفته

تقریبا هر شب قبل خواب با اینکه می دونم توی اون خونه کسی نیست منتظرم یکی سرش رو بیاره بیرون و بهم لبخند بزنه!

حتی با اینکه می دونم سطح اون دو تا پنجره باید از سطح زمین خیلی بالاتر باشه به حدی که وقتی بخوای سرت رو ازشون بکنی بیرون حتما باید یه صندلی بذاری زیر پات!

حس می کنم یه لبخند تو گلوی این دو تا پنجره گیر کرده و همش منتظرم یکی اون رو ازش بدزده و مال خودش کنه

می دونی هر شب تقریبا به این فکر می کنم که :

چقدر اون لبخند به تو میاد ...

یه لبخند مرموز اونم درست وقتی که چشمات بغض داره

اون پنجره ها رو انگار ساختن تا بشن قابی که تو از توشون سر دربیاری درست مثه یه قاب عکس که منتظره عکس تو رو توی خودش داشته باشه

تا حالا شده برای یه قاب ناز کنی؟

از تو هر چیزی بر میاد !

شاید بغض پنجره برای همینه مثه بغض من

می دونی بغض کی میاد؟

اصن می دونی چرا آدم یهو بغض می کنه وسط شادترین لحظه های زندگیش؟

هوم ...

بهتره ندونی چون اگه می دونستی نمی ذاشتی پنجره بغض کنه .. من بعض کنم .. آسمون این شهر لعنتی بغض کنه .. زندگیم بغض کنه و هر روز خیس بارون باشم

حس می کنم بعضی شبا از اون دو تا پنجره یه صدایی میاد

انگار دارن درد و دل می کنن شایدم دارن دلتنگیشون رو می کوبونن تو صورت آسمون که هر روز بغض آسمون ابرا رو خفه می کنه و بارونی میشه این شهرِ بی تو

یه جورایی این دو تا پنجره شدن مونس بی خوابی های من

خیلی تاریکن و سیاه اما به نظر من زشت نیستن فقط یه لبخند کم دارن

یه لبخند شبیه اون لبخندای جادویی تو

مطمئنم اگه تو قاب اون پنجره یه شب رو به من بخندی از فردا اون دو تا پنجره آبی میشن

لبخندات بوی گل یاس میده

حتی اگه برای من و پنجره ها نمی خندی

بذار باد بوی یاس رو بیاره

راستی می دونستی اون دو تا پنجره بوی یاس میدن؟

 باد همیشه کار خودش رو می کنه ..

مثل حرفات ..

مثل نگاهت ..

مثل خود تو ..

 

.

 

 

 


نوشته شده در جمعه 93/3/16ساعت 11:12 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |

آنقدر غمگینم که گریه به کارم نمی آید


نگاهت شوخی کوچکی بود که خندیدن را از یادم برد


این تنهایی از سرم زیاد است


لبریز می شوم هر روز و تو را کم می آورم


آب از سر من گذشت


لاقل تو بخند


تا بودنت را باور کنم
.....
1393

...

پ.ن:

هیچی برای گفتن نیست

جز:

می دونستی ولی چیزی نگفتی

می دونستی ولی مغرور بودی

همون اندازه که وابسته بودم

همون اندازه از من دور بودی

.


نوشته شده در جمعه 93/3/9ساعت 7:28 عصر توسط پروانگی نظرات ( ) |

هیچی بهتر از این شعر قیصر نمی تونست این روزا آرومم کنه پس لزومی نداشت خودم بگم وقتی اون بهتر از من گفت

روحش شاد

...

جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

آذر 69


نوشته شده در یکشنبه 93/2/28ساعت 11:30 صبح توسط پروانگی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak